نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

 

دفتر خاطرات باران:

" امروز یه روز پر هیاهو بود برای من! سه تا دوست پیدا کردم، که خب،... دوتای اولی رو خیلی هم نمی شه  دوست حساب کرد! دلم نمی خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتی یه الماس پیدا می کنی، دو تا برنز به چشمت میان؟!... هاهاها! حس بدجنسیم فوران کرده، حقشونه!

اوه، ببخشین، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنیم! و اما الماس خانوم! سر کلاس برنامه نویسی اومد و کنارم نشست و خودشو معرفی کرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! ترکیب بندی رنگ تیپش، چه آرامشی به آدم میده!... اونم مثل من، رنگ روشن می پوشه و چقدم بهش میاد! شخصیتشم مثل رنگ لباساش، آبی و آرومه! امروز استاد برنامه نویسی، عجیب، کلید کرده بود رو این بیچاره!... خودش که می گه با استاد آشنایی ای نداره، اما استاد، عجیب مشکوک می زد! شایدم استاد می شناستش و ایشون، استادو نمی شناسه!... شایدم استاد، همینجوری ازش خوشش میاد! همونطور که من ازش خوشم میاد!... نمیدونم واقعاً! اما توجه بیش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمی فهمم استاد چرا اینجوری کرد! از همون اول، برا مسئله ای که داد، نمره تعیین نکرد و نگفت حق ندارین بهم کمک کنین و رو دست هم نگاه نکنین!... اما همینکه شراره شروع کرد به نوشتن از رو دست رامیس، اومد و جزوه رو از زیر دستش کشید بیرون و یه جوری حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب کرده و بعدم رامیسو برد پهلوی تخته و بهش نمره مثبت داد! بیچاره رامیس! با اینکارای استاد، همه کلاس بر علیهش شدن!... احساس می کنم بچه ها، از منم زیاد خوششون نمیاد! چه جو بدی داره کلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نویسی داریم، خدا رحم کنه! معلوم نیس ممکنه چه شری به پا شه!... آه! کاش می شد اساتید و بچه ها رو عوض کرد! کاش می شد با آدمایی بهتر زندگی کرد!... فعلاً فقط به رامیس فکر می کنم! طرز فکر و رفتار هیچکدوم دیگه شون برام مهم نیس!... خدایا! آدمای بدو از زندگیم حذف کن و آدمای خوبو به زندگیم اضافه کن!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوی آنها در افکار خود غرق و ساکت بودند.. رامیس می اندیشید:" بعد از این افتضاحی که استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهینای شراره به باران، چه جوری به باران بگم احتمالاً همه ش به این خاطره که من دختر رئیس دانشگاهم!... من می خوام یه دوستی پایدار و ابدی رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً که الآن ثابت کرد، یه دوست واقعیه و پای حق وایمیسته، حالا بهاش هرچی که می خواد باشه!... اما اگه بفهمه که همه این جنجالا واقعاً به این خاطر بوده که استاد منو می شناسه و می خواسته توجهمو جلب کنه چی؟! نظرش نسبت بهم عوض نمی شه!؟... شاید اگه بیشتر منو می شناخت اینقدر سخت نبود، اما الآن که هیچ شناختی از شخصیت من نداره، نمی دونم چه نتیجه گیری ای می کنه و چه تصمیمی می گیره!... از طرفیم می ترسم الآن ازش مخفی کنم و بعداً که بفهمه حسابی ناراحت و عصبانی شه!... الآن که برسیم سردر، از روی ماشینم، کنجکاو می شه که بابام چکاره س که اینقد پولداریم!... چی بگم بهش؟!... خدایا! چکار کنم!؟" و با نگرانی، نگاهی به باران انداخت که سر به زیر انداخته بود و آرام در کنار او راه می رفت؛ او نیز در افکار خودش غوطه ور بود:" من هنوز رامیسو نمی شناسم اما به نظر دختر بدی نمی آد!... اما در مورد شراره!؟... کاملاً معلومه که یه آدم فرصت طلبه که برای منافع خودش، خیلی راحت، تو رو هم خراب می کنه!... خدائیش، هیچ تمایلی ندارم باهاش دوست باشم! عین یه زالو می مونه که فقط برا این بهت می چسبه که ازت تغذیه کنه!... توی همین روز اولی، چند بار بهم ضربه زد!... توی این دوستی، فقط آسیب می بینم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ کنم و رامیس رو هم کنار خودم نگه دارم، مطمئناً رامیس هم ضربه می خوره!... نمی دونم دوستیم با رامیس به کجا می رسه، ولی مطمئناً دوستی با شراره رو نمی خوام! او بهتره با آدمایی مثل خودش دوست شه، که همدیگه رو درک می کنن و از پس هم برمی آن!..." و بعد افکارش به سمت دیگری متمایل شد:" دلم رمان می خواد!... بد نیست برا اینکه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به رامیس، که او نیز اکنون سر به زیر انداخته بود و آرام در کنارش راه می رفت، پرسید:" رامیس!... من می خوام برم کتابخونه! تو هم میای؟!" رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد:" کتابخونه برای چی؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً میرن کتابخونه که کتاب بگیرن!... دلم رمان می خواد!" و بعد در دل اندیشید:" طفلک رامیس!... هنوزم از اتفاقی که افتاده، گیج و ناراحته!" و دستش را بر بازوی رامیس گذاشت:" اینقدر فکرشو نکن رامیس!... تقصیر تو نبود!... تو هیچ کار اشتباهی نکردی!... راستش به نظر من، فکر می کردی داری به شراره لطف می کنی! اگه او عسلو می خوره و دستتم گاز می گیره، این دیگه تقصیر تو نیست!" رامیس، از تشبیهی که باران به کار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندی زد و با محبت باران را نگریست:" مرسی از حمایتت!" باران، شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" رامیس با قدردانی نگاهش کرد:" می دونم و همین ارزشمندت می کنه!" اینبار باران از درک بالای رامیس، لذت برده بود و با قدردانی او را نگاه می کرد.

رامیس متوجه شده بود که با رفتن باران به کتابخانه، می تواند کمی برای خودش، زمان بخرد، تا باران او را بیشتر بشناسد. اگر باران به تنهایی به کتابخانه می رفت، او می توانست سریعاً خودش را به ماشینش برساند و بدون هرگونه جلب توجهی،آنجا را ترک کند. چند ماهی را هم کلاً بدون ماشین،هرجا که می خواست می رفت، و طی این مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به یکدیگر پیدا می کردند که احتمال قضاوتهای عجولانه را کاهش می داد و احتمالاً باران درک می کرد که اتفاقات و موقعیتهای پیش آمده، اگرچه مرتبط به وضعیت رامیس بود، اما اصلا تقصیر او نبود. رامیس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله کتابخونه رو ندارم!... ترجیح می دم برم خونه!" باران که فکر می کرد این بی حوصلگی، نتیجه درگیریهای چند دقیقه پیش است، کاملاً درکش می کرد، سری به علامت رضایت تکان داد و لبخندی از سر مهربانی زد:" باشه، مراقب خودت باش!" رامیس هم به رویش لبخند زد:" مرسی!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمی با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند. باران به سمت کتابخانه به راه افتاد و رامیس با استرس و عجله، به طرف ماشینش به راه افتاد؛ زمانیکه به اندازه کافی از دانشگاه دور شد، فشار پایش را از روی گاز کم کرد و نفسی به راحتی کشید.

کتابخانه خلوت بود و باران خیلی زود، دو کتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حرکت نوبت بعدی اتوبوسها، کمی وقت داشت و امیدوار بود که رامیس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانیکه به سردر رسید، هرچه نگاه کرد، رامیس را ندید؛ او درون هیچکدام از اتوبوسها نیز نبود؛ با خودش اندیشید:" شاید با تاکسی رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهایی راهی خانه شود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: بازدید از این مطلب : 86
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

همینکه استاد از در کلاس خارج شد، شراره که با عصبانیت، وسایلش را به درون کیفش می ریخت؛ رو به رامیس کرد و با چشمانی شرربار با عصبانیت و غیظ گفت:" حالا نمی شد به استاد نگی جزوه تو دادی به من؟!" باران و رامیس، با تعجب نگاهش کردند؛ رامیس جوابش داد:" استاد از من پرسید جزوه ت کجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چیزی که بهش نگفتم!"

- نمی تونستی حالا همین کارم نکنی؟!

اینبار باران به آرامی جوابش داد:" شراره! استاد از اول کلاس، چند بار اومد بالا سر رامیس؛ مطمئن باش جزوه رامیسو می شناسه! فقط دنبال بهانه می گشت! اینا اصلاً تقصیر رامیس نیست!" شراره که همه وسایلش را به درون کیفش ریخته بود، برخاست و اینبار با عصبانیت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصیر رامیس نیس!؟... رامیس می خواس از استاد نمره بگیره، چرا منو خراب کرد؟!... اصلاً رامیس و استاد چه نسبتی با هم دارن که استاد اینقد مواظبشه و هی میاد جزوه شو چک می کنه که بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا باید دنبال بهانه باشه که منو سر کلاس، سنگ رو یخ کنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا یه مسئله رو تونستین حل کنین، خیلی باهوشین و هرکی نتونست حلش کنه، خنگه؟!" رامیس قدمی به سمت شراره برداشت:"شراره! منکه گفتم هیچ نسبتی با استاد ندارم!... اصلاً نمی دونم استاد چرا اینجوری کرد! به علاوه، من اصلاً نمی دونستم که استاد می خواد برا حل این مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در کشاند و با عصبانیت رو به رامیس گفت:" تو که راست می گی! ما هم هرچی بگی، باور می کنیم!" و بعد رو به باران گفت:" بیا بریم!" باران چند قدمی به حالت دو، به دنبال شراره کشیده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعی کرد محکم سر جایش بایستد. شراره هم ایستاد و با خشم نگاهش کرد. باران به آرامی رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فکر کنم همه مون ناراحت شدیم، ولی این دلیل نمی شه عصبانیت و ناراحتیتو سر رامیس خالی کنی!" شراره با عصبانیت نگاهش کرد:" نکنه تو هم دیدی استاد هواشو داره، می خوای بهش نزدیک شی که شاید هوای تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نکن، او برای منافع خودش، دوستاشم خراب می کنه! مگه امروز منو خراب نکرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب می کنه!اون فقط برا استادا خودشیرینی می کنه، همین... بیا بریم!" و قدمی به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگیرد. اما باران قدمی به عقب برداشت:" شراره! الآن این تویی که داری سعی می کنی رامیسو خراب کنی درحالیکه خودتم خوب می دونی اصلاً تقصیر رامیس نیس!" شراره با عصبانیت گفت:" تو هم برو خودشیرینی استادا رو بکن!" و با عصبانیت از کلاس خارج شد. بقیه دانشجوها که تا کنون فقط این صحنه را نگاه می کردند به سمت خارج کلاس به راه افتادند؛ صدایی از بین دخترها گفت:" واقعاً که هردوتاشون خودشیرینن!" و صدای خنده چند دختر به گوش رسید! نگاههایی از سر دلسوزی از جانب بعضی دخترها و پسرها نیز به چشم می خورد، اما نگاههای تحقیرآمیز و پوزخندهایی نیز وجود داشت! باران نگاهش را از همکلاسی هایش گرفت و به سمت صندلیش رفت تا بقیه وسایلش را جمع کند. رامیس با شرمندگی به آرامی گفت:" معذرت می خوام!" باران با لبخندی مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره!... راستشو بخوای باورش سخته که شراره و بعضی از بچه ها، واقعاً نمی فهمن قضیه چی بوده؛ ولی حتی اگرم اینطور باشه، مشکل از درک و فهم اوناس و این هیچ ربطی به تو نداره. من اهمیتی به کج فهمی ها و رفتار زشت دیگران نمی دم!" واقعیت آن بود که باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقیه بچه ها و حتی استاد ناراحت شده بود، اما فکر می کرد که دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد و نباید ناراحت شود و بنابراین سعی می کرد همه چیز و از جمله ناراحتی اش را نادیده بگیرد.

رامیس با قدردانی و محبت نگاهش کرد؛ در ابتدا او تصمیم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت کند اما اکنون، باران از او در برابر شراره دفاع کرده بود. هر دو وسایلشان را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

شراره به سمت رامیس خم شد:" تو با استاد آشنایی ای داری؟" رامیس با ناراحتی جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را می دانست! حتی باران که مسائل جانبی کلاس را معمولاً متوجه نمی شد، متوجه توجه و علاقه زیاد استاد به رامیس، شده بود!

استاد مسئله ای را برای حل کردن به آنها داده بود و تا زمانیکه آنها آنرا حل کنند، سه بار به بالای سر رامیس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهی نظریه هایی راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اکنون، هم رامیس و هم باران، مسئله را حل کرده بودند و الگوریتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر کلاس، ایستاده بود؛ اما به جای آنکه حواسش به سایر دانشجویان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهای کلاس هم، نگاهش به رامیس بود.

رامیس و باران، از سر بیکاری، نگاهی به جزوه های یکدیگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستی حل کرده بودند اما به دو روش کاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندی از سر رضایت و تحسین به یکدیگر زدند. شراره که متوجه شده بود، آن دو دیگر بر روی مسئله کار نمی کنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه های آن دو را به سمت خودش کشاند:" شما دو تا، حلش کردین؟!" باران به آرامی گفت:" آره!" و شراره درحالیکه جزوه رامیس را برمی داشت، گفت:" ببینمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و کمی که آنرا خواند، رو به رامیس پرسید:" ایرادی نداره از روش بنویسم!؟" رامیس نگاهی به باران انداخت که او هم به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بی تفاوتی، شانه هایش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ایرادی!؟ بنویس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستایشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نیز با خوشحالی، شروع به پاک کردن جواب خودش، و رونویسی کردن از روی جواب رامیس کرد. استاد که چشم از رامیس برنمی داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود که دوتای آنها، مسئله را حل کرده اند و سومی در حال رونویسی است! از انتهای کلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانیکه به کنار آن سه رسید؛ نگاهی به شراره انداخت که با عجله مشغول رونویسی بود و بعد به باران و رامیس نگاه کرد که با بی خیالی مشغول حرف زدن بودند. به کنار رامیس رفت و دستش را بر دسته صندلی او گذارد:" شما جزوه تون کجاس؟!" باران و رامیس، همزمان به او نگاه کردند و زمانیکه دیدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، رامیس با تردید به سمت شراره با دست اشاره کرد. استاد، جزوه رامیس را از زیر دست شراره، بیرون کشید و آنرا بر روی دسته صندلی رامیس گذاشت. شراره با ناراحتی و نگرانی، به استاد نگاه کرد؛ و استاد که با اخم به او خیره شده بود، با عصبانیت خفیفی گفت:" وقتی مسئله ای می دم، برای اینه که خودتون روش فکر کنین و حلش کنین، نه اینکه از رو دست همدیگه کپی بزنین!" و بعد به کنار تریبون خودش رفت و رو به کلاس پرسید:" کیا الگوریتمو نوشتن؟!" شراره که تمام مراحل حل مسئله رامیس را خوانده بود، درحالیکه آخرین قسمتهای آنرا با ناراحتی و عصبانیت می نوشت، دستش را بالا گرفت. رامیس و باران که با نگرانی او را نگاه می کردند، با دیدن این حرکت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند که با ناراحتی و عصبانیت، نگاهش را از شراره گرفت و به رامیس دوخت. آن دو نیز با تردید، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به رامیس گفت:" شما بیاین پای تخته و حلش کنین!"رامیس برخاست و به کنار تخته رفت.

زمانیکه رامیس، در ماژیک را بست و از جلوی تخته کنار رفت، استاد نگاهی به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! یه نمره مثبت بهتون می دم؛ اما دیگه هیچوقت اجازه ندین کسی از هوشتون سوءاستفاده کنه!... اگه کسی فکر می کنه، خودش نمی تونه مسئله ها رو حل کنه، چرا میاد دانشگاه و جای یکی دیگه رو اشغال می کنه!" رامیس و باران با نگرانی به شراره نگاه کردند که از عصبانیت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتی، کنار اسم رامیس گذاشت و خسته نباشیدی رو به کلاس گفت و با همان حالت عصبانیتش، از کلاس خارج شد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 81
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بودن رامیس با آمیتیس در سلف اساتید، عوارضی داشت که این عوارض کم صبر، علاقه فوق العاده ای به خودنمایی داشتند.تنها دو ساعت از بودن رامیس و آمیتیس در سلف می گذشت و اکنون اولین عارضه به همراه استاد برنامه نویسی، وارد کلاس شد!

استاد درحالیکه لیست دانشجویان در دستش بود، وارد کلاس شد و اولین کاری که کرد، چرخاندن نگاه کنجکاوانه اش در میان دانشجویان دخترش بود و خیلی زود رامیس را کنار باران یافت؛ لبخند کمرنگی از سر رضایت زد؛ اما فقط او نبود که رامیس را تشخیص داده بود؛ رامیس نیز او را در سلف دیده بود که کنار چند تن دیگر از اساتید ایستاده بود و او را نگاه می کردند و با یکدیگر حرف می زدند. رامیس، هرگز چهره ای را که حتی فقط یکبار دیده بود، فراموش نمی کرد و اکنون به خوبی می دانست که استادش، او را بیشتر به چشم دختر رئیس دانشگاه می بیند تا دانشجویش؛ و... رامیس از آن دسته آدمهای نایابی بود که نه تنها از این مسئله سوءاستفاده نمی کرد که حتی از این موضوع، خوشش هم نمی آمد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد